درباره‌‌ی پردیسا تولدت مبارک

گفت: بايد مي‌ديدين پرديسا موقع غروب به چه حالي افتاده بود... چسبيده بود به شيشه پنجره اتوبوس و با دهن باز به سرخي آسمون نگاه مي‌كرد. بعد كه هوا تاريك شد، تو اولين ايستگاهي كه اتوبوس وايساد، پياده شد و زل زد به آسمون. اون وقت ميدونيد از من چي پرسيد؟ بدون آن‌كه منتظر جواب رادين بماند، ادامه داد: مي‌پرسيد كي اين همه چراغو روشن مي‌كنه؟ ستاره‌ها رو مي‌گفت! رادين از بالاي عينك او را نگاه كرد و گفت: شما چي گفتين؟ بوته گفت: چي مي‌خواستين گفته باشم؟ گفتم كه اونا چراغ نيستن و اسمشون ستاره‌س. رادين گفت: الان همه‌چي براش عجيبه. درست مث اين مي‌مونه كه يه نفر تو سن بيست و دو سالگي به دنيا اومده باشه. انگار بچه‌اي متولد شه در حالي كه خاطرات نه ماه زندگي تو رحم مادرش رو به خاطر مياره. از اون گذشته مي‌تونه حرف بزنه و تجربيات گذشته و الانش رو به بقيه بگه! متوجه‌ايد خانم بوته؟ پرديسا الان همچين موقعيتي داره.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده