درباره‌‌ی خاکستری 1 کابوس (مجموعه داستان)

نامردها مثل آشغال از ماشين پرتم كردند توي خيابان. انگار توي كيفشان گنج قارون داشتند. زير باران به آن شدت از سر تا پا گلي شدم. با آن ريخت و قيافه ديگر هيچ ماشيني سوارم نمي‌كرد: حتي تاكسي هم جلوي پايم ترمز نمي‌زد.

آخرین محصولات مشاهده شده