درباره‌‌ی تا دمل (مجموعه داستان)

من لخت بودم، از تب مي‌سوختم. هدايت داخل من شده بود، مداحي مرگ را مي‌كرد. مرگ شيبه آن مرد، مرد مادرم بود. داشت لباس‌هايش را مي‌كند. مي‌كند و مي‌خنديد. من باورم نمي‌شد مرگ، كه هميشه در تصورم پاكيزه بود، شبيه آن مرد باشد. نفس نفس بزند و لب ببرد به سمت گلويم. دمل نرسيده بود درد مي‌كرد و بعد خون. خون كه پاشيد روي صورتم، روي ديوار. مادر چاقو را از تن او بيرون كشيد. من تب داشتم.

آخرین محصولات مشاهده شده