درباره‌‌ی قلب‌های نارنجی

ناگهان از ذهن ساده گذشت: نكند دارد به او زنگ مي‌زند. آلماگويان از پله‌ها بالا رفت. در نيمه باز اتاق آلما را باز كرد. كسي توي اتاق نبود. دري كه به ايوان باز مي‌شد، باز مانده بود. حس نگران‌كننده‌اي او را جلو راند. از توي ايوان نگاهش به در باز حياط افتاد. با بيش‌ترين سرعت عمرش شروع كرد به دويدن. همين كه كوچه تمام شد و به خيابان رسيد، ديد كه آلما نيست. نه سمت چپ، نه راست. نيرويش ته كشيد. حتي ناي ايستادن نداشت. روي زمين نشست و زد زير گريه.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده