درباره‌‌ی فرشته آوازه‌خوان (مجموعه داستان کوتاه)

ـ از يادداشت‌هاي يك معلم روستا ـ بعد از دو ساعت تحمل تكان‌هاي شديد كاميوني كه از ايستگاه قطار به طرف مركز روستا حركت كرده بود، سر راهي كه به روستا مي‌رفت پياده شدم. ناي راه رفتن نداشتم. چمدانم را كنارم گذاشتم و نشستم روي سنگي كه دورتادورش علف سبز شده بود. هنوز گوشم پر بود از سر و صداي راه و كاميون. بدترين جاده دنيا. تكان‌هايي كه بدن مسافرها را به هم مي‌كوبيد و گرد و خاك و بوي عرق تن مسافران كه بلند شده بود، كافي بود تا سرسام بگيرم. ترمزهاي ناگهاني و چاله‌چوله‌هاي راه، گيج و منگم كرده بود. انگار كابوس ديده بودم. حالا مي‌خواستم روي همان سنگي كه رويش نشسته بودم، از اين خواب وحشتناك خلاص شوم.

آخرین محصولات مشاهده شده