درباره‌‌ی مغازه‌دار (8 داستان کوتاه نوجوان) مجموعه داستان

صداي آژير كه بلند شد، زهره از جا پريد و هراسان به طرف بچه‌ها دويد. دست هر دو آن‌ها را گرفت و شروع كرد به دويدن دور اتاق. مي‌دويد و با خودش حرف مي‌زد. مجتبي كه توي هال نشسته بود، تندي خودش را به زهره رساند و با صدايي نگران گفت: «نترس زهره جان! چيزي نشده، الان مي‌ريم تو زيرزمين.»

آخرین محصولات مشاهده شده