درباره‌‌ی مرد همه‌چیز‌دان (مجموعه داستان‌های کوتاه)

مرد عجیبی بود. با آن کلاه شاپو و پالتوی مشکی بلندی که رسما چند سایز برایش بزرگ بود و به تنش زار می‌زد. منم که حساس به سر و وضع و لباس و تیپ. مرد پالتوپوش سعی می‌کرد جدی باشد. تند تند با دست‌ها و چشم و ابروهایش دستور می‌داد؛ همه هم به شدت مطیع دستورات او بودند. انگار همه چیز را می‌دانست. یاد کمدی‌های صامت افتادم. خنده‌ام گرفته بود. اما همه‌چیز آنقدر عجیب بود که خنده را روی لب‌هایم ماساند. همه چیز تغییر کرد. آرام و منظم و پشت هم. همه چیز اتاق، غیر از من و مدیر مربوطه. به اشاره دست‌های مرد همه‌چیزدان، ناگهان شدت نور کم شد. در یک لحظه همه بیرون رفتند. غیب شدند. باورش سخت بود اما باید باور می‌کردم.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده