درباره‌‌ی باریک تاریک (مجموعه داستان)

در شمال شرقي درمانگاه مهرك يك سوئيت كوچك بود با دو پنجره؛ يكي از شمال به باغ آلو باز مي‌شد و خورشيد صبحگاهي نورش را از ديگري بر اندام من و نگار كه شبي را به صبح رسانده بوديم مي‌ريخت تا كتاب را بردارم، زير كمربندم جا بدهم و بدون اينكه دستانم را دور كمر نگار ببندم يا ببوسمش مثل يوزپلنگي كه او را مي‌خواست بپرم توي باغ آلو و دور شوم تا نيمه شب.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده