درباره‌‌ی یلدا دارد می‌میرد (مجموعه داستان)

سرش را بالا گرفت، ولي نگاهم نمي‌كرد. كاش مي‌توانستم همه‌چيز را بگويم، كه مادر جيغ كشيده بود و گفته بود خجالت بكشد. همان روز صبح كه به مادر تلفن كرده بود. يادم هست مادر گفته بود كه بهتر است برود شناسنامه‌اش را باز كند و به سال تولدش با شرمندگي نگاهي بيندازد. همين كلمه شرمندگي را هميشه به خاطر داشتم. كه هم‌كلاسي مدرسه بازرگاني‌اش آن‌قدر پررو باشد كه بخواهد بشود دامادش! از نظر او قباحت داشت. دستم را بردم طرفش براي گرفتن لباسم. گفت: همينه ديگه. يا يه روز مي‌بيني كه گمش كردي، يا خودش هم كه يه هو پيدا مي‌شه، خيلي ديره و باز مي‌ذاره مي‌ره.

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده