درباره‌‌ی خورشید نیمه شب

از خواب پريدم. كاملا بي حركت دراز كشيدم. چيزي به پهلويم مي‌زد. كسي. آرام، نه اينكه بخواهند بيدارم كنند، فقط مي‌خواستند ببينند كسي زير ردا دراز كشيده يا نه. با تمركز سعي كردم منظم نفس بكشم. شايد هنوز فرصت داشتم، شايد نفهميده بودند كه بيدارم. آرام دستم را به پهلويم بردم، اما يادم آمد كتم و كلت داخلش را روي نرده محراب آويزان كرده‌ام. همچنين كار ناشيانه‌اي از يك حرفه‌اي بعيد بود.

آخرین محصولات مشاهده شده