درباره‌‌ی فروپاشی

اگر به خودت نتواني اعتماد كني، به چه كسي مي‌تواني؟ كاساندرا از شبي كه ماشين را در جنگل ديد، آرام و قرار ندارد. در جاده پر پيچ و خم روستايي، زير باراني كه مثل دوش مي‌باريد، زني در ماشين نشسته بود -همان زني كه كشته شد.كاساندرا مي‌كوشد فكر اين جنايت را از سر بيرون كند؛ به راستي چه كاري از دستش برمي‌آمد؟ در نيمه‌هاي شبي توفاني، رانندگي در چنين جاده‌يي خطرناك است. همسرش اگر مي‌فهميد قولش را شكسته و از آن جاده به خانه آمده، خشمگين مي‌شد. شايد اگر توقف مي‌كرد، خودش هم آسيب مي‌ديد. اما از آن شب، مسائل ريز و درشتي را فراموش مي‌كند: محل پارك ماشينش را، اين كه دارويش را خورده يا نه، رمز دزدگير را، يا اين را كه چرا وقتي بچه ندارد، كالسكه نوزاد سفارش داده است. تنها چيزي كه از يادش نمي‌رود، زني است كه شايد مي‌توانست نجاتش بدهد؛ و عذاب وجداني كه در پس ذهنش لحظه‌يي از زمزمه باز نمي‌ايستد. ... و همچنين تلفن‌هاي مزاحم و احساس زير نظر بودن را... فروپاشي، رمان مهيج و جذابي است كه يك لحظه نمي‌توان زمين گذاشت.

آخرین محصولات مشاهده شده