دربارهی تماشاخانه شماره 4 (ادبیات بیربطی 5)
فضاي حفره تنگي كه در آن سقوط كرده بودم آنقدر كوچك بود كه به زحمت حتي نفس ميكشيدم. با پاها و دستهاي از پشت بسته و چشمهاي پوشيده در سوراخي تاريك و تنگ گير افتاده بودم و نميدانستم از چه كسي كمك بخواهم. تمام كابوسهايم به سراغم ميآمدند و مرا در آخرين لحظات عمرم شكار ميكردند كه چيزي با صورتم برخورد كرد. مزه آن كه در دهنم آمد متوجه شدم خاك نمداريست كه آن بيل زن مشغول پشته كردن آن بود و هم اكنون بر من ميريخت. با فرياد از او خواستم كه كارش را متوقف كند و از پدر كمك خواستم اما فايدهاي نداشت. چند دقيقهاي ميگذشت. خاكها پشت هم بر من تلنبار ميشد و زير خاك و گل در حال مدفون شدن بودم كه احساس كردم به سختي نفس ميكشم. به ياد آخرين كلمات پيرمرد پارسا افتادم و همانطور كه اين جهان را بدرود ميگفتم با خود زمزمه كردم: آتشكده... خاموش است... موبدان موبد به ضرب تيغ و تسبيح و تزوير كنون در قبري بينام و نشان خفته... و با خود آرزوها را در خاك برده. آتشكده خاموش است... همين كه كلماتم پايان يافت ناگهان بيلزن از خاك ريختن دست كشيد و كسي مرا از زير خاك بيرون كشيد.
كد كالا | 41171 |
زبان | فارسی |
نویسنده | داود فرهادی |
سال چاپ | 1393 |
نوبت چاپ | 1 |
تعداد صفحات | 232 |
قطع | رقعی |
ابعاد | 14.2 * 19.4 * 1 |
نوع جلد | شومیز |
وزن | 250 |
تاکنون نظری ثبت نشده است.