درباره‌‌ی بابایی که شما باشی

بابا برگشت عقب و درحال چشم‌غره رفتن به عمو سيامک، ساکت موند. من هنوز گريه مي‌کردم. عمو سيامک چند بار منو پيش‌پيش کرد تا ساکت بشم. بعد بلند شد نشست و منو بغل کرد و تکون داد و هي اينور اونور کرد. چند دقيقه بعد بابا همچنان زل زده بود بهش و عمو سيامک مضطرب نگاهش مي‌کرد فقط. صدايي نبود جز صداي جيغ و گريه من. -چه‌شه؟! -از اينکه عمو احمقي مثل تو داره ناراحته.

آخرین محصولات مشاهده شده