درباره‌‌ی که عشق آسان نمود اول

برگشتم و آخرين نگاه را به منظره پشت سرم انداختم . به سرزميني که از بدو تولد در گهواره‌اش لالايي‌ام داده بود. به خاکي که ميوه‌ جانش تغذيه‌ام کرده بود.به نسيمي که يک عمر نوازشم داده بود. به خورشيد تاباني که گرما را در دلم گذاشته بود. به ايراني که نامش را بر پيشاني‌ام حک کرده بود.زيرلب زمزمه کردم ، قضا و قدري است که مي‌گذرد.

آخرین محصولات مشاهده شده