درباره‌‌ی دروزیان بلگراد (داستان حنا یعقوب)

گلوله مثل داس گندم‌زار آن‌ها را درو كرد. قاسم با چهره خيس يك دور چرخيد و مثل كودكي كه شيريني دلخواهش را دريافت كرده باشد لبخندي زد. انگار الان از «چاه» تاريك و پر از خوني كه پله‌هاي قلعه حاصبيا را لكه‌دار كرده، بيرون مي‌آيد. بدنش از سنگ جدا شد. گلوله گوشتش را دريد. كمان خون از گردنش فوران زد. دو قدم سبك‌بار برداشت و با دستاني كه به جلو دراز كرده بود، به زمين افتاد. گرما مشت به چشم حنا كوبيد. دست دراز شده‌اش را ديد كه مثل ماهي قرمزي روي شن‌ها بالا و پايين مي‌پرد. به اندازه چشم به هم‌زدني ادامه داشت كه طولاني‌تر از ابديت بود.

آخرین محصولات مشاهده شده