درباره‌‌ی دختران مهتاب (مجموعه داستان)

... «من نجيه هستم .قمر . و تو را ميخواهم.» هنوز و بعد از گذشت سال‌ها صدا و كلماتش در سر عزان طنين‌انداز است . «من نجيه هستم.قمر. و تو را مي خواهم.» عزان زنان زيادي را در زندگي‌اش نمي‌شناخت و قطعا زني به آن شجاعي را هرگز نمي‌شناخت. قمر؟ او بايد لقبي فراتر از ماه داشته باشد . او از هرچه كه در زندگي ديده و هر چه كه خواهد ديد زيباتر بود. در شبي مهتابي او را ديد گويي حورالعيني بود كه خداوند به بندگان با ايمانش بشارت داده است . از او دور شد كفش‌هايش را زير بغل زد و فرار كرد. به هيچ چيز نمي‌توانست فكر كند و با تمام قدرت به سوي العوافي مي‌دويد...

آخرین محصولات مشاهده شده