درباره‌‌ی تا خون (مجموعه داستان)

نور سفيد از پنجره افتاد توي صورتم. پرستو صبح‌ها پرده اتاق را باز مي‌كرد، مي‌گفت: «خورشيد بايد بياد توي اتاق آدم تا صبح بشه وگرنه ساعت كه فقط ساعته.» چشم‌هايم را باز كردم، نشسته بود پشت ميز توالت، موهايش خيس بود، برگشت، ديد دارم نگاهش مي‌كنم، گفت: «... بلند شو، نمي‌رسيم‌ها.» صداها با من بيدار شده بودند... دو سالي مي‌شد كه بودند. همه‌جاي خونه... توي هال... زير سراميك‌هاي آشپزخانه... گفت: «بلند شو...» تا آمدم چيزي بگويم گفت: «ول كن اين سر و صداها رو.» كمرم درد مي‌كرد بس كه پاهايم را محكم توي سينه‌ام جمع كرده بودم. گفت: «من آماده‌ام.»

آخرین محصولات مشاهده شده