دربارهی چند داستان کوتاه همراه با تحلیل
زماني بود كه ميتوانستم هفتههاي زيادي پشت سر هم در انگلستان سفر كنم و از نظر ذهني هم مشكل خاصي نداشته باشم. زماني كه اگر هم چيزي دستم را نميگرفت، حداقل خود سفر به هيجانم ميآورد. حالا كه سنم بالا رفته، خيلي زود گيج ميشوم. بنابراين وقتي كه درست بعد از غروب به دهكده رسيدم، نتوانستم هيچ كدام از دوستان و آشنايانم را پيدا كنم. نميتوانستم باور كنم كه در همان دهي باشم كه در گذشتهاي نه چندان دور، در آن زندگي كرده بودم و حالا چنان تاثيري رويم داشت.