درباره‌‌ی ابر می‌بارید و باران نه (مجموعه داستان)

كسي نبود، جز انبوه آدم‌هايي كه وول مي‌خوردند و راه مي‌رفتند و ساكت بودند. اسماعيل اما، كسي را نمي‌ديد. همي‌طور زل زده بود به جمعيت. دستش را زير چانه‌اش گذاشته بود و دو چشم درشت آبي‌اش را به جمعيت دوخته بود. اسماعيل فكر كرد برود وسط مردم، نفسش بگيرد، داد بزند، هوار بكشد، زير دست و پا لگدمال شود، استخوان‌هاي كتف و سينه‌اش صدا بدهد، بعد، مثل چيزي كه يك دفعه از باريكه‌اي به فضاي وسيعي راه پيدا مي‌كند، بيفتد توي يك دشت باز سبز و خرم باشد،....

آخرین محصولات مشاهده شده