درباره‌‌ی نان زنان افسونگر (مجموعه داستان)

ماكسول سراسيمه وارد اتاق مجاور شد و مقابل ميز تندنويس ايستاد. لسلي لبخندزنان به او نگاه كرد. گونه‌هايش سرخ شد، در نگاهش مهرباني و صداقت موج مي‌زد. ماكسول آرنجش را روي ميز گذاشت. هنوز كاغذهاي لرزان را در دست داشت و خودنويس روي گوشش بود با عجله گفت: دوشيزه لسلي، فرصت زيادي ندارم. در همين فرصت كوتاه مي‌خواهم چيزي بگويم. همسر من مي‌شويد؟ من تا به امروز وقت نداشتم مثل بقيه آدم‌ها عشق خودم را به شما نشان بدهم، اما واقعا دوستتان دارم. لطفا عجله كنيد يك عده دارند پول روي هم مي‌گذارند تا سهام بخرند. زن جوان بي‌اختيار داد زد: درباره چي صحبت مي‌كني؟ بعد، از روي صندلي بلند شد و با چشماني از حدقه درآمده به او خيره شد. ماكسول با بي‌قراري گفت: متوجه نشديد؟ از شما مي‌خواهم با من ازدواج كنيد. من عاشق شما هستم دوشيزه لسلي. مي خواستم قبلا اين موضوع را به شما بگويم اما حالا كه كار كمي سبك شده از فرصت استفاده كرده‌ام. خب دوشيزه لسلي چه مي‌گوييد؟ تندنويس مات و مبهوت مانده بود. اول انگار بر خود مسلط شده بود، ولي بعد يك‌باره اشك از چشمانش جاري شد.

آخرین محصولات مشاهده شده