درباره‌‌ی سانتاماریا (مجموعه داستان)

بلند بود و چهار شانه. از در كه تو مي‌آمد تمام روشني را مي‌گرفت. چشم‌هاي سياه و نافذش كه در زير ابروهاي كشيده‌اش كمين گرفته بود، دل‌ها را مي‌لرزاند. قضيه شكارها و قهرماني‌هايش بر سر همه زبان‌ها بود. يادم هست، توي محل كسي جرات نمي‌كرد به من چپ نگاه كند. حتي بچه‌هاي محل كه با هم بازي مي‌كرديم به حرمت بابام، هواي مرا داشتند. نه فكر كنيد كه بابام متكبر و مغررو بود، نه، اتفاقا...

آخرین محصولات مشاهده شده