درباره‌‌ی غلاغه به خونه‌ش نرسید (مجموعه داستان)

يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ‌كس نبود. اي برادران و خواهران نديده، ناقلان اخبار و غلان صابون دزد مردم‌آزار چنين حكايت كرده‌اند كه در ولايت غربت، يك لاك‌پشتي زندگي مي‌كرد كه از قضاي روزگار با دو تا مرغابي دوست شده بود. فصل پاييز كه رسيد، دو تا مرغابي زير پاي لاك‌پشت نشستند كه الا و بلا بايد با ما بيايي برويم در ولايت جابلقا كه الان گرم است. لاك‌پشت زبان بسته هم خام شد و قبول كرد.

آخرین محصولات مشاهده شده