درباره‌‌ی 7 سال و 9 ماه و 18 روز ( مجموعه داستان)

تلويزيون داشت برنامه‌اي در مورد روستا پخش مي‌كرد، فكر كنم با اين وضع حقوق و زندگي، ما هم كم‌كم مجبوريم به روستا برويم. خواستم پول كالباس‌ها را بدهم كه يك دختر از آن پولدارها آمد توي مغازه، چه مانتوي قشنگي داشت، ياد زنم افتادم كه دو سال است برايش مانتو نخريده‌ام، چه قدر وقتي لباس‌هاي قشنگ مي‌بينيم دلم مي‌خواهد مال زنم باشد. دختر يك نگاهي به من و مغازه كرد و خنديد، خوش به حالش، بايد هم بخندد، غمي كه ندارد، پدر پولدار و خانه راحت، ديگر چرا ناراحت باشد؟

آخرین محصولات مشاهده شده