درباره‌‌ی 12 نت برای سکوت (مجموعه داستان)

زنگ بالاي در صدا كرد. حبيب، چاي خشك توي دهانش مي‌ريخت. بلند شدم و رفتم دم در. مامور با تحكم پرسيد: «اين‌جا چي كار مي‌كني؟» ـ نگهبانم. ـ اين پسره پيش شما كار مي‌كنه؟ ـ كارت اقامتم را گرفته بودم جلوي سينه‌ام. سربازي پشت فرمان بود و داشت سر و ته مي‌كرد. دست‌هاي ناصر را از پشت، دست‌بند زده بودند. يك لنگه شلوار سه خطش سريده بود پايين و آن يكي تا ساقش بالا بود. نگاهش پر از التماس و خواهش بود. رو كردم به مامور: ـ تا حالا نديدمش. ...

آخرین محصولات مشاهده شده