درباره‌‌ی یا به عزایم خواهی نشست

وقتي ديدمش، فرياد زدم. لبخند گشاده‌اي روي لب‌هايش داشت، به بزرگي اتاق. احساس كردم زانوهايم دارند مي‌لرزند. آمد به طرفم، در آغوشم گرفت و بوسيدم. هرگز باور نمي‌كردم روزي «كسي» شود. هيچ‌وقت حرف‌هايي را كه مي‌زد باور نمي كردم. حالا آن جا ايستاده بود و همان‌طور كه گفته بود؛ «گاوباز» شده بود. سرانجام «كسي» شده بود. من اشك مي‌ريختم. به تنها چيزي كه در آن لحظه مي‌تواستم فكر كنم، برادر كوچكم بود در برابر شاخ‌هاي گاو وحشي. هرگز وقتي بچه بود اشك‌هاي تلخي مانند آن روز بعد از ظهر به خاطرش نريخته بودم. دست‌هايش را دور گرنم حلقه كرد و با هم تا در اتاق با اين حالت رفتيم. همه ساكنان شهر عربده‌كشان در حالي كه يكديگر را هل مي‌دادند، بيرون منتظرش بودند. احساس كردم حالم دارد به هم مي‌خورد. زمزه‌كنان گفت:«مانولو، آه مانولو، التماس مي‌كنم به آن‌جا نروي!» رويم خم شد و دوباره بوسيدم، اين‌بار چشمانم را؛ و گفت:«آنجليتا، امشب يا خانه‌اي برايت خواهم خريد و يا به عزايم خواهي نشست.»

آخرین محصولات مشاهده شده