درباره‌‌ی کنار خیابان‌های تهران

همه‌ جا پر بود از همهمه و شلوغي، اما هر چه شلوغ‌تر مي‌شد من بيشتر احساس تنهايي مي‌كردم. عجيب‌تر اين كه همه چيز و همه كس ناآشنا بود... به رغم سال‌ها آشنايي، نه پولي در بساط داشتم و نه جايي براي رفتن؛ به لطف شوهر ملعونم نه آبرويي براي خرج كردن. از خيابان فرعي كه گذشتم در بدو ورودم به خيابان اصلي، ماشيني جلو پايم ترمز كرد، بي‌اعتنا از كنارش گذشتم؛ كمي جلوتر دوباره و دوباره و... با خودم گفتم، خدايا يعني تنها راهي كه پيش رو دارم همين گذر از خط ممنوعه است؟؟؟!!!!

آخرین محصولات مشاهده شده