درباره‌‌ی تنهاترین (چیست این افسانه هستی) مجموعه داستان

با صدايي لرزان و نجواكنان ادامه دادم: «بايد بپري!...» هنوز سرش پايين بود. گفت: «چشم بابا!» و چرخيد به سمت پنجره. با هر قدم كه برمي‌داشت، به اتمام همه‌ چيز نزديك‌تر مي‌شد! به انتهاي اتاق رسيد. جايي كه كف ساختمان با هوا تلاقي مي‌كرد! پاي راستش را بلند كرد كه بپرد! كلمه آخر او مرتب در سرم تكرار مي‌شد: «بابا...بابا...بابا...» ناگهان فرياد زدم: «نه! دخترم! نه! اين كار رو نكن!» و او را در آغوش گرفتم! چند ثانيه هر دو در آغوش هم ديوانه‌وار گريستيم. ميان هق ‌هقش فقط مرتبا مي‌گفت: «بابا...بابايي...» اما من فقط در سكوت اشك مي‌ريختم! نمي‌توانستم او را صدا كنم! نمي‌توانستم نه او را ببخشم و نه خودم را كه به اينجا آورده بودمش! كه...!

آخرین محصولات مشاهده شده