درباره‌‌ی مصائب آقای ه

اشعه‌ي خورشيد در شبکه‌ي منظم پنجره‌ها مي‌شکست و رشحه‌هاي زمين عرق‌کرده را به بخاري رقصان تبديل مي‌کرد. هواي ساختمان دانشکده‌ي هنر دم نفس‌گيري داشت و پژواک قدم‌هاي گاه‌ و بي‌گاه آدم‌ها در آن ديوارهاي محصور باعث مي‌شد هدايت احساس خفگي بکند. دست‌هاي تافته‌ي زمين سنگي دور حلقومش چنگار مي‌شد و جريان خون را در شريان گردنش به تپش وامي‌داشت. هدايت گره کراوات را کمي شل کرد و با نگاه ناشکيبش زماني طولاني به عبور حوادث منقطع آن سوي پنجره چشم دوخت. پشت ميز کوچکي نشسته بود که انگار با سهل‌انگاري وسط آن راهروي باريک رها شده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده