درباره‌‌ی این سپهر رنگ به رنگ

از زير دروازه‌ ي شهر که گذشتند، دلارام با نقش حيوانات آشنايي بدرود گفت که تا به ياد داشت بر آجرهاي لعاب‌دار فيروزه‌ايِ دروازه جا خوش کرده بودند. اين واپسين نگاه به زادگاهش انگار چيزي را در وجودش تکان داد. انگار در نواي نسيم آشنايي که گونه‌هايش را مي‌نواخت، انعکاسي از آواي روزگاران گذشته را مي‌شنيد. آهنگ صداي پدرش بود که داشت او را از افسردگي بازمي‌داشت. مي‌گفت زندگي جديد خود را با خيالات بد و نگراني‌هاي بيجا آغاز نکند، نگاهش به پيش رو باشد و نه به پشت سر. زمزمه‌ي آهنگين مادرش را در گوش ذهن خود شنيد که هميشه مي‌گفت گريزي از تقدير نيست، پس بکوشد ذهنش را آکنده از انديشه‌هاي سودمند کند و شاد باشد تا خشنودي هميشه همراهش بماند.

آخرین محصولات مشاهده شده