درباره‌‌ی مردم فقیر

ديشب من خوشبخت بودم، بي نهايت خوشبخت بودم که در وصف نيايد! شما اقلا يک بار در عمرتان خودخواهي را کنار گذاشتيد و حرف مرا گوش کرديد! ديشب ساعت هشت بيدار شدم. (عزيزم، شما مي دانيد که من دوست دارم بعد از کار روزانه چرتکي بزنم)، شمعي روشن کردم، کاغذها را جلويم چيدم، قلم را تراشيده و آماده کردم، ولي ناگهان و بي اراده چشمم به بالا افتاد و راستي قلبم به تپش درآمد! پس شما سرانجام فهميديد که ميل من به چه و قلبم در آرزوي چه بود! ديدم که گوشه ي پرده ي پنجره ي شما دقيقا همان طور که گفته بودم تا خورده و به گلدان گل حنا گير کرده است. در همان حال هم به نظرم رسيد که صورت زيباي شما در پشت پنجره ظاهر شد و شما از اتاق خود به سوي من نگاه مي کرديد و در انديشه ي من بوديد.

آخرین محصولات مشاهده شده