درباره‌‌ی ماجرای عجیب بنجامین باتن و داستان‌های دیگر (مجموعه داستان)

چشمان آقاي باتن سمتي را كه انگشت اشاره پرستار نشان مي‌داد، نگاه كرد و چيزي را كه ديد، اين بود: يك پيرمرد ظاهرا هفتاد ساله كه لاي يك پتوي سفيدرنگ پيچيده شده و توي يكي از تخت‌هاي نوزاد تقريبا چپانده شده بود. موهاي كم‌پشتش تقريبا سفيد بود و از چانه‌اش يك ريش جوگندمي دراز آويزان بود كه در نسيمي كه از پنجره مي‌آمد به طرز خنده‌داري تكان مي‌خورد. با چشماني مات و رنگ‌پريده كه سوال توام با حيرت در آن ديده مي‌شد. آقاي باتن با فرياد گفت: فكر كرده‌ايد من ديوانه‌ام؟ پرستار جواب داد: اين بچه، قطعا بچه شماست.

آخرین محصولات مشاهده شده