درباره‌‌ی طلوع غم‌انگیز ناخدا صمدی (مقاومت در 34 روز) نمایش‌نامه

ناخدا صمدي: من ميمونم قربان ناخدا رزمجو: ولي ناخدا صمدي تو بازنشسته شدي ميتوني بري اين حقته ناخدا صمدي: ميدونيد قربان من بچه‌ي ارتشم اينجا بزرگ شده خودم که دلم نميخواست بازنشسته شم مجبور شدم قبل از اين که انگي بهم بزنن خودم دمو بذارم رو کولم برم ولي حالا وضعيت فرق ميکنه جنگه بايد بمونم خانوادهم هم قطعا اينو درک ميکنن. ناخدا رزمجو: ميخواي بيشتر فکر کني ناخدا؟ شايد بعدا پشيمون‌شي يا حتي زنده نباشي که بخواي پشيمون‌شي. ناخدا صمدي: حقيقتش از اون لحظه که تو پارک موتوري رگبار کنارم خورد به فکر موندن افتادم اگه برم پشيمونيش برام خيلي بيشتره. اون وقت بايد تا آخر عمر پيش خودم و خونوادهم و مردم شرمنده باشم. ناخدا رزمجو: خوشحالم ناخدا صمدي اين حرفا رو ازت ميشنوم ناخدا صمدي من بيست سال از جيب اين ملت خوردم قربان چقدر مهمات واسه آموزش من هدر بزنگاه دقيقا زماني که هر چي ياد گرفتم و بايد پس بدم درست نيست که خودمو کنار بکشم ترجيح ميدم کماکان تو همين لباس بمونم ناخدا رزمجو: پس خونواده‌ت چي؟ به اونا گفتي؟ ناخدا صمدي: با اين که مي دونم چقدر به حضورم نياز دارن اما فکر ميکنم اونام خوشحال ترن که منو تو لباس رزم ببينن تا با ريدوشامبر تو خونه ناخدا رزمجو: ممنونم ازت ناخدا که تصميم گرفتي بموني ناخدا صمدي: من و امثال من بايد وايسيم تا ثابت‌شه حق ما اون همه تحقير و توهين نبوده. ناخدا رزمجو ناخدا صمدي را بغل ميکند موندنت بزرگترين قوت قلبه براي پايگاه بوشهر ما به اونايي که دنبال فرصتن تا ارتشو منحل کنن بايد ثابت کنيم ارتش واسه ايران سرشو هم ميده. ناخدا صمدي: جدا مي شود ناخدا صمدي حتما همين طوره قربان

آخرین محصولات مشاهده شده