درباره‌‌ی سانست لیمیتد (نمایش‌نامه)

... متاسفم. تو مرد مهربوني هستي، ولي من بايد برم. تو حرف‌هاي من رو شنيدي و من هم حرف‌هاي تو رو شنيدم و ديگه چيزي واسه گفتن نمونده. خداي تو لابد يه موقعي توي طلوع امكاني بي‌نهايت وايساده بوده و اين چيزيه كه اون ساخته. حالا داره به اخرش مي‌رسه. تو گفتي كه من عشق خدا رو مي‌خوام. نمي‌خوام. شايد بخشش رو بخوام، ولي هيچكس وجود نداره كه اين رو ازش بخوام. راه برگشتي هم وجود نداره. خبري از درست شدن اوضاع نيست. شايد يه موقعي بود. اما الان ديگه نه. الان فقط اميد به نيستي مونده. من به اين اميد مي‌چسبم. حالا در رو باز كن. خواهش مي‌كنم...

آخرین محصولات مشاهده شده