درباره‌‌ی شهر برج و مه و داستان‌های دیگر (مجموعه داستان)

هميشه وقتي جزئي از يك موقعيت باشكوه مي‌شدم، مثل ايستادن وسط خيابان با يك چمدان بزرگ يا ايستادن در برابر دريايي توفاني، سعي مي‌كردم تماشاچي دقيقي باشم تا از فرصتم استفاده كنم؛ اما بعد مدتي احساس مي‌كردم بايد تماشاچي ديگري هم باشد. سعي مي‌كردم حالا كه در عمق ماجرا هستم، جزء مناسبي باشم تا تماشاچي ديگر لذت بيشتري ببرد. لذت تماشا كردن اين‌جور موقعيت‌ها را در خيالم به كسي ديگر مي‌دادم. فكر مي‌كردم مردي با چمدان در اين موقعيت خودش ديدني است و آن‌قدر مقهور فضا مي‌شدم كه از بدترين اتفاق در اين موقعيت هم كه همان ديده شدن بود لذت مي‌بردم...

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده