درباره‌‌ی سرگذشت دختران (مجموعه داستان)

خيلي وقت پيش ـ البته نه اون‌قدرا، همين چند سال پيش، قبل از اين‌كه چرخ‌‌دنده‌ها و اهرما و قرقره‌ها آينده رو از دل زمين بكشن بيرون و بيارن جلو چشم من ـ زياد مهموني مي‌رفتم. تو يكي از اين مهمونيا زن و شوهري بودن به اسم كريستا و ري. اونا با آدمايي كه من كم و بيش باهاشون آشنا بودم، يا چه‌جوري بگم، فقط اسمشونو مي‌دونستم دوست بودن. هيچ وقت زياد با هم حرف نزده بوديم، فقط در حد سلام و احوال‌پرسي، اما چند سال بود كه توي مهمونياي مختلف مي‌ديدمشون و ظاهرا توي اون مهموني يادشون رفته بود ما با هم دوست نيستيم. ري و كريستا خيلي پولدار بودن، خيلي، خيلي‌ام خوشگل بودن، براي همينم مي‌تونستن هر جور دلشون مي‌خواست زندگي كنن. گاهي وقتا از هم جدا مي‌شدن و يكي‌شون، معمولا ري، يه مدت با يكي از اون زناي خودنماي دورو ورش مي‌چرخيد. همه از موضوع خبردار مي‌شدن و دوستا و اطرافيانشون مثل مرغ سركنده پخش و پلا مي‌شدن، اما خودشون دو تا دوباره برمي‌گشتن پيش هم و انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده...

آخرین محصولات مشاهده شده