درباره‌‌ی زخم داوود

امل مي‌خواهد از نزديك به چشم هاي سرباز نگاه كند، اما لوله تفنگ روي پيشاني‌اش اجازه نمي‌دهد. با اين حال، آن‌قدري نزديك هست كه بتواند لنز را در چشم‌هاي سرباز ببيند. سرباز را تصور مي‌كند كه هر صبح، پيش از اين‌كه براي كشتن آماده شود، روبه‌روي آينه لنزهايش را در چشم مي‌گذارد. ـ عجيبه... چرا دم مرگ به اين چيزا فكر مي‌كنم؟ انتظار ندارد در اداره‌اي كه كار مي‌كند، كسي از مرگش تاسف بخورد، از كشته شدن «تصادفي» يك «شهروند آمريكايي». قطره عرقي از پيشاني سرباز مي‌لغزد و نزديك چانه‌اش مي‌نشيند. به سختي پلك مي‌زند و نگاه خيره زن آزارش مي‌دهد. او قبلا هم كشته است، اما هيچ‌وقت مستقيم به چشم‌هاي قرباني‌اش نگاه نكرده. امل اين را مي‌داند و روح پريشان سرباز را بين جنازه‌هايي كه اطرافشان را پر كرده است، حس مي‌كند. ـ عجيبه... عجيبه كه از مرگ نمي‌ترسم. عجيب است كه امل از مرگ نمي‌ترسد. شايد از پلك زدن‌هاي سرباز مي‌داند كه او شليك نخواهد كرد. امل چشم‌هايش را بست و دوباره متولد شد. فلز سرد هنوز روي پيشاني‌اش بود. توفان خاطرات او را به گذشته كشيد، به گذشته‌هاي دور، به خانه‌اي كه هرگز نديده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده