درباره‌‌ی خواب‌های مشکوک (مجموعه داستان)

آسمان با تمام سياهي‌اش پايين آمده، وزن پيدا كرده و خودش را روي شانه‌هايم انداخته. سگ‌ها نزديك‌تر مي‌آيند. دلم مي‌خواهد گريه كنم. آقاجان باشد و دلداري‌ام بدهد. دلم مي‌خواهد ديگر خوابم نيايد. صورت متلاشي‌اش را نبينم. كسي انگار دورتر، پشت سگ‌ها در تاريكي ايستاده است. سگ‌ها باز جلوتر مي‌آيند. مثل كابوس‌هايم از دندان‌هاي بلند سفيدشان بزاق مي‌چكد. دندان‌هايشان بزرگ و تيز است. مي‌خواهم بنشينم روي زمين. نمي‌توانم. عقب عقب مي‌روم. پشت پايم خالي است انگار. بوي خون تازه را حس مي‌كنم. دوباره سر و صورت تركيده ميثم مي‌آيد جلوي چشم‌هايم. اما اين بار حالتي معصوم دارد. مثل يك بچه. چشم‌هايش جوري بسته است انگار كه خوابيده. مرگ صورتش را زيبا كرده. مرگ با صورت من چه مي‌كند!؟

آخرین محصولات مشاهده شده