درباره‌‌ی بلندترین شب سال

عاشق آدم‌هاي جديد مي‌شوم. شعر مي‌گويم و بعضي از شبها براي آدم‌هاي تازه وارد به قلبم، فال حافظ مي‌گيرم. مادرم ديگر پس من مي توانم با دوستانم وقت‌هايي حساسيت‌هايش کم شده؛ را بيرون از خانه بگذرانم. پدرم ديگر آنقدر پير شده که سنتهاي خانوادگي اش را به ياد ندارد و برايش ديگر آنقدر فرق نمي‌کند که شام را خانه. بخورم يا با دوستانم به رستوران بروم؛ اما هنوز گاهي ياد اردشير مي‌کنم و دلم برايش تنگ مي‌شود.

آخرین محصولات مشاهده شده