درباره‌‌ی برف

يه وقتي رفته بودم اصفهان، خونه يه نفر با چشماي درشت كشيده كه مدام برق مي‌زد و نم اشك را مي‌شد در چشماش ديد. روي پتوي كهنه‌اي نشسته بود. اتاقش هم فكر مي‌كنم چهار پنج متر بيشتر نبود. اسمش آقاي شفيعي بود. گفت:« آقاي نوراني من اين‌جا روي اين پوست توي خونه خودم نشسته‌ام. هيچ‌كس نمي‌تونه به من بگه، پاشو برو اون طرف بشين يا اين طرف نشين،» گفت: «پسرم، صندلي اگه ارج و قربي داشت كه انسان سرش را مي‌ذاشت روي صندلي. همين كه ماتحت‌شون را مي‌ذارن روي صندلي، پيداست اعتباري نداره، اصلا انسان اول بايد بشه ماتحت، يعني تحت امر. دست بر سينه نزد امير، تا اون وقت، بهش صندلي تعارف كنن. هروقت هم نخواستن يا نپسنديدن، صندلي را برمي‌دارن يا از زيرش مي‌كشن.»

آخرین محصولات مشاهده شده