دربارهی گزارش (یادداشتهای 1 کارمند)
امروز اتفاق جالبي افتاد: آپانديس بيگي افاده را كنار گذاشت و خودش مرا صدا زد. از اداره سرازير شده بودم و خوشخوشك ميرفتم، ديدم يكي از عقب سر مرا صدا ميزند:
«آقاي فسيلباشي... آقاي فسيلباشي...!»
برگشتم. دو قدم به پيش بازش رفتم. ولي فرصت نداد اصلا احوالش را بپرسم:
«آقا، چي هواي بديه. اگه اينجوري پيش بره، باس كروك ماشينمو پائين بكشم.»
«آقا، اگه بارون نباشه زندگي پيش نميره.»
«اما اونائي كه ماشينشون كروك نداره چي ميكنن؟»
...