درباره‌‌ی افسانه دریا

هوا دم كرده و خنك بود. صداي برخورد كفش‌هايم روي پله‌هاي چوبي، در راهرو برگردان داشت. از چراغ‌هاي نيمه‌سوي اتاق‌ها پيدا بود كه مسافرين خوابيده‌اند. بي‌آنكه گرمم باشد، عرق مي‌ريختم. نيم ساعت پيش كه از گردش شبانه برمي‌گشتم، ساعت بزرگ شهر را ديده بودم. ده شب بود. دكان‌ها بسته بود. گاهي صداي ترق ترق اسب درشكه‌اي روي قلوه‌سنگ‌ها شنيده مي‌شد...

آخرین محصولات مشاهده شده