درباره‌‌ی گربه ساکن چنار (مجموعه داستان)

نصف حواسم به در ساختمان بود مبادا خواجوي يكهو برسد به مقام معلمي‌اش يكهو توهين بشود... «اينصافا بد كرده...» «شما مطمئنين؟» حاجي لحظه‌اي مبهوت نگاهم كرد بعد چشم‌هايش پر شدند از شيطنت و جوان شدند و آن غم پيري زودرس مخصوص معلم‌ها گم شد... «شوما هم دهتور جان ناگولاييد... آ...»

آخرین محصولات مشاهده شده