دربارهی چیزی را به هم نریز (مجموعه داستان)
سوار ماشين كه شد من هم يك شصتي نشانش دادم كه برود و باهاش زندگي كند. نميفهمد كه اگر بخواهم پول شاگرد بدهم كه ديگر چيزي تهاش نميماند. از ليچار اين يارو بدجوري دلم چرك شده بود. انگشتهام را به لبه عج لاستيك گير دادم و نيمچه بلندي كردمش و زانو دادم زيرش. بعد همه زورم را جمع كردم توي كمرم و يك يا علي گفتم و لاستيك را بالا كشيدم. لاستيك را زير كفي انداخته بودم. فقط هل آخر مانده بود كه يك چيزي گفت تق گفتم حتمي زهرهام تركيد كه دهانم مثل زهرمار تلخ شد. با تنهام باقي لاستيك را سر جاش سر دادم. همان شت ماشين پيراهنم را كه دادم بالا و شلوار كرديام را كه زدم پايين، ديدم درست همينجا زير دلم يك چيزي به قاعده خرما از زير پوستم قلنبه شده و زده بيرون. نگاه كن. درست همينجا. با چه مكافاتي با انگشت دادمش تو با همان وضع هم تا خود خرمآباد راندم. تمام راه تا پام را روي ترمز ميگذاشتم، مثل فندكي ماشين بيرون ميزد.
كد كالا | 35493 |
زبان | فارسی |
نویسنده | رضا فکری |
سال چاپ | 1391 |
نوبت چاپ | 1 |
تعداد صفحات | 86 |
قطع | رقعی |
ابعاد | 14 * 21 * 0.5 |
نوع جلد | شومیز |
وزن | 100 |
تاکنون نظری ثبت نشده است.