درباره‌‌ی یافتن چیکا (دختربچه زمین‌لرزه آفرینش خانواده)

به خاطر دارم که بارها و بارها وقتي من و تو پياده‌روي مي‌کرديم، بي‌ترغيب، دستت را دراز مي‌کردي و دستم را مي‌گرفتي... انگشتان کوچکت درون انگشتانم مي‌لغزيد. دلم مي‌خواهد به تو بگويم که اين اتفاق، چه حس‌و‌حالي داشت، اما به حدي عظيم است که در قالب واژگان نمي‌گنجد. فقط مي‌توانم بگويم که حس پدرانگي به من مي‌داد؛ و تقريباً کل آموخته‌هايم را مرتبط با اين نقش، از مردي ياد گرفتم که پرورشم داد، و بقيه‌اش را نيز از تو فرا گرفتم. کودکان، جان‌سختيِ خاص روح کوچولويشان را دارند، روحي که مي‌تواند حتي به آدم‌بزرگ‌هاي دلواپسِ دوروبرشان نيز آسايش ببخشد. هيچ‌کدام‌مان از فردايمان خاطرجمع نيستيم. کاري که با امروزمان مي‌کنيم، اثرگذار است. چيکا هر روزش را سرشار مي‌کرد. کل روزش را شاد و علاقه‌مند، به‌طور کامل تجربه مي‌کرد. کل روزش را خوش مي‌گذراند و هميشه و هميشه يک نفر را تحت تأثير قرار مي‌داد، اغلب به اين شيوه که لبخندي بر لبشان مي‌نشاند.

آخرین محصولات مشاهده شده