درباره‌‌ی هنر قصه (مجموعه داستان)

نيافتم! نيافتم! فرياد مي‌زنم دوستانم كجاييد؟ من به «آن‌ چيز» نيازمندم. پس، به عيادت كساني كه نمي‌شناسم مي‌روم. اكنون مي‌توان به آنچه در گذشته گذشته و آنچه بر زمين از موسيقي در من سيلان دارد سراپا عريان بايستم. نمي‌هراسم! هراس! تو بعدي از زندگي من بودي كه هم اندازه نياز و كوچكي در دوره‌اي آدم را فتح مي‌كرد. حتي پرتويي از آفتاب دلشاد و دليرم مي‌كند. در بزرگ‌ترين ميدان آتش از جاه، مال و نام فاصله گرفته‌ام و دانستم همين پرتو، حنجره قناري را به چه تب و تابي و چهچهه و هفت دهن آواز خواندني مي‌اندازد شنيده‌اي. پنجره باز باز و بفرما، بهار مبارك.

آخرین محصولات مشاهده شده