درباره‌‌ی انجماد در زمان

فردي پرسيد: «ما چي رو بايد بدونيم، بگو ببينم، روشن‌تر حرف بزن.» و در همان حال نگاهي سرد و سخت به بن انداخت. بن پيش خودش گفت: «وقتشه، بدون رودربايستي، مثل دو تا مرد با هم حرف بزنيم.» بن اين ‌پا و آن‌پا كرد. حالا ترسش به كلي ريخته بود؛ اما احساس كرد كه لكنت زبانش، دوباره بازگشته است: «ك.ك..كي پدر شما، شما رو گ..گ..گذاشت زير اون محفظه؟ هان؟» فردي پاسخ داد: «چهارشنبه، براي چي مي‌پرسي؟» چه تاريخي؟ هان؟ ششم، ششم خرداد. بگو ببينم دنبال چي مي‌گردي؟ بن چشمانش را بست و اين بار راشل بود كه با صداي آرام و پر از اندوه پرسيد: «چه...چه سالي؟» فردي نفس عميقي كشيد و پولي رنگش پريد. فردي گفت: «خب، معلومه، 1956.» چشمان فردي مي‌درخشيد. از جايش برخاست و فرياد كشيد: «1956!» نگاهي به صورت بن و راشل انداخت، به دور و ور اتاق نگاهي كرد و سرانجام در حالي كه لب پايين خود را مي‌گزيد، گفت: «الان... الان ببينم چه ساليه؟ چه سالي؟»

آخرین محصولات مشاهده شده