درباره‌‌ی مرز وارون

مهرداد چشم‌هايش را بست و باز كرد. گفت: -ثمين...مرده. اين چيزي نبود كه سهند مي‌خواست بشنود. سهند هنوز منتظرش بود. هنوز منتظر بود دختر بيايد و حرف بزند. از در و ديوار و زمين و هوا حرف بزند.

آخرین محصولات مشاهده شده