درباره‌‌ی مامان بیتای ناتمام

نه ثانيه بعد دستگيره‌ي در اتاقم چرخيد. باران، صداي پا، صداي ضربه‌هاي ساعت و سنگيني خودم. پنجره‌ي اتاق به بهانه‌ي گرم بودن هوا باز شد. صداي فندك شنيدم و بوي دود سيگار در اتاق پيچيد. چشم‌هايم باز نمي‌شد. زور مي‌زدم اما نمي‌توانستم. سيزده دقيقه بعد هيكل سايه‌اي آمد طرف من، ايستاد كنار تخت و هشت ثانيه زل زد به من. بعد بالش را از زير سرم كشيد و گذاشت روي صورتم. نفس كشيدن سخت شد. اما سايه با همه‌ي سنگيني‌اش نشست روي بالش. نمي‌توانستم نفس بكشم. شروع كردم به دست و پا زدن. بي‌فايده بود. جيغ كشيدم. صدايم به هيچ‌جا نرفت...

آخرین محصولات مشاهده شده