درباره‌‌ی قوافی تباهی (مجموعه داستان)

تو تابه‌حال مسيح مصلوب را ديده‌اي؟ زخم‌هاي تنش را ديده‌اي؟ روي مچ دست‌ها، روي ساق پاها، روي پهلوها. همه‌ي تنش زخم است و سرش آويزان. من خيلي وقت‌ها مي‌نشينم و ساعت‌ها خيره مي‌شوم به تصوير او بر صليب. گاهي مي‌کوبم مي‌روم تا منوچهري، پشت شيشه‌ي مغازه‌اي که صليبي بزرگ بر ديوارش زده مي‌ايستم و به تن طلايي‌رنگ مسيح بر آن صليب نگاه مي‌کنم. به سرنوشتش فکر مي‌کنم و به غمي که در دل داشت. او هم خسته شده بود، مثل ما، يا ما خسته شده‌ايم، مثل او. مي‌داني، هر کدام از ما، هر کدام‌مان که به آخر خطر رسيده باشيم براي خودمان يک مسيح هستيم. حواريون زيادي هم دوروبرمان مي‌پلکند. مسيح هم به حواريونش گفت که مي‌دانم آخرش يکي از شما در حق من خيانت مي‌کنيد. حالا شماها هم حواريون من هستيد، اگر من مسيحي باشم خسته و مصلوب. صليب من اما هنوز روي دوشم است و تا آن تپه و تا لحظه‌ي آخر خيلي راه مانده.

آخرین محصولات مشاهده شده