درباره‌‌ی سیب‌زمینی‌خورها (مجموعه داستان)

نگام به بازار ماسيد و خبري از كتابفروش نشد. دو سه تا بلال سرد شده و پلاسيده، رو دستم مونده بود. غروب كه داشت از بالاي ديوار نونوايي شاطر خليل بالا مي‌رفت جعبه بساطم گذاشتم رو سينه‌ام و راه افتادم طرف خونه. دلم براي كتابام تنگ شده بود. نشستم گوشه اطاق و دوباره از اول همه‌شون و ورق زدم. يه جاهايي از هر كتاب و خوندم. از كتاب رنج بيشتر از بقيه خوشم مي‌اومد...

آخرین محصولات مشاهده شده